❧❧❧❧عشق❤سیاه❧❧❧❧




   ❧❧❧❧عشق❤سیاه❧❧❧❧


   
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
»تعداد بازديدها:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 152
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1



طراح قالب

Template By: LoxBlog.Com

درباره وبلاگ

سلام به همگی خوبین خوبم یه چیزی میخواستم بگم زیاد وقتتون رو نمیگیرم برای تبادل لینک همیشه اماده هستم ...یا علی...
لينك دوستان
» قالب وبلاگ

» فال حافظ

» قالب های نازترین

» جوک و اس ام اس

» جدید ترین سایت عکس

» زیباترین سایت ایرانی

» نازترین عکسهای ایرانی

» بهترین سرویس وبلاگ دهی

ساخت بنر تبلیغاتی کاملا رایگان
ساخت چت روم کاملا تضمینی و رایگان...
پرورش بوقلمون
اسمانی خونی
وای فای تفاوت را احساس کنید
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق سیاه و آدرس omid456654.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» درد عشق

هر نگاه بستگي به احساسي که در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دارد
و نگاهي که گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کني , تنت را مي سوزاند
اولين بار که سنگيني يک نگاه سوزنده را احساس کرد , يک بعد از ظهر سرد زمستاني بود
مثل هميشه سرش پايين بود و فشار پيچک زرد رنگ تنهايي به اندام کشيده اش , اجازه نمي داد تا سرش را بلند کند
مي فهميد , عميقا مي فهميد که اين نگاه با تمام نگاه هاي قبلي , با همه نگاه هاي آدم هاي ديگرفرق مي کند
ترسيد , از اين ترسيد که تلاقي نگاهش , اين نگاه تازه و داغ را فراري بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق يک عادت مداوم تکراري , با چشم هايي رو به پايين , مسير هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگي شبيه آدامس بي مزه اي شده بود که طبق اجبار , فقط بايد مي جويدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگيني نگاه تا وقتي که در خونه را بست , تعقيبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشناي حياط خانه , به صداي بلند تپيدن قلبش گوش داد
برايش عجيب بود , عجيب و دلچسب
***
از عشق مي نوشت و به عشق فکر مي کرد
ولي هيچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خيالپردازش , عشق شبيه به مرد جواني بود
مرد جواني با گيسوان مشکي مجعد و پريشان و صورتي دلپذير و رنگ پريده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهاي کوچه , همان درخت کاج قديمي , همان ديوار کاه گلي , همان تير چوبي چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چيزها بود و يک غريبه
***
مرد غريبه در انتهاي کوچه قدم مي زد و گهگاه نگاهي به پنجره باز اتاق او مي انداخت
صداي قلبش را بلند تر از قبل شنيد ,
احساس کرد صداي قلبش با صداي قدم زدنهاي مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حاليکه پشتش به ديوار کشيده مي شد روي زمين نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتي که زير پوستش مي دويد , دلسپرد
***
تنهايي بد نيست
تنهايي خوب هم نيست
کتابهاي در هم و ريخته و شعر هاي گفته و ناگفته
خوبيها و بديها
سرگرداني را دوست نداشت
بيرون برف مي باريد و توي اتاق باران
با خودش فکر مي کرد : تموم اينا يک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده اي که تموم شد .
سعي کرد بخوابد
قطره هاي اشکش را پاک کرد و تا صبح صداي دلنشين قدم زدنهاي مرد غريبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود
با احساسي تازه و نو , متفاوت از روزهاي قبل
صورتش را در آينه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهايش ماليد
بيرون همه جا سفيد بود
انتهاي کوچه کمي مکث کرد
با خودش گفت , همينجا بود , همينجا راه مي رفت
سرش را پايين انداخت و مسير هر روزه را در پيش گرفت
زير لب تکرار مي کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
***
ايستگاه اتوبوس و شلوغي هر روزه و انتظار .. و گرماي آشناي يک نگاه
قفسه سينه اش تنگ شد
طاقت نياورد و سرش را بلند کرد
دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غريبه ايستاده بود
تلاقي دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلند
بلند .. مثل شب يلدا
نگاهش را دزديد
***
نياز به دوست داشتن ,
نياز به دوست داشته شدن ,
نياز به پس زدن پرده هاي تاريکخانه دل
نياز به تنها گذاشتن تنهايي ها
و نياز و نياز و نياز
چيزي در درونش خالي شده بود و چيزي جايگزين تمام نداشته هايش
تلاقي يک نگاه و تلاقي تمام احساسات خفته دروني
تمام تفسيرهاي عارفانه اش از زندگي و عشق در تلاقي آن نگاه شکل ديگري به خود گرفته بود
مي ترسيد
مي ترسيد از اينکه توي اتوبوس کسي صداي تپيدن هاي قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غريبه همه جا بود
با نگاه نافذ مشکي و شالگردن قهوه اي اش
و نگاه سنگين تر , و حرارت بيشتر
بعد از ظهر هاي داغ تابستان را به يادش مي آورد در سرماي سخت زمستان
زمستان … تنهايي
سرماي سخت زمستان تنهايي
و بعد از ظهر ها تا غروب
انتهاي کوچه بود و صداي قدم زدن هاي مرد غريبه
و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام هاي غريبه بر صفحه سفيد برف
***
روزهاي تازه و جسارت هاي تازه تر
و سايه کم رنگ آبي پشت پلک هاي خمار
و گونه هايي که روز به روز سرخ تر مي شد
و چشم هايي که ديگر زمين را , و تکرار را جستجو نمي کرد
چشم هايي که نيازش
نوازش هاي گرم همان نگاه غريبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود
زير لب تکرار مي کرد : - آي عشق .. آي عشق .. آي عشق
***
شکستن فاصله شبيه شکستن شيشه خانه همسايه اي مي ماند که نمي داني تو را مي زند يا توپت را با مهرباني پس مي دهد
چيزي بيشتر از نگاه مي خواست
عشق , همان جوان رنگ پريده با موهاي مشکي مجعد توي خواب هايش
جاي خودش را به مرد غريبه داده بود
و حالا عشق , مرد غريبه شده بود
با شال گردن قهوهاي بلند و موهاي جوگندمي آشفته
و سيگاري در دست
دلش پر مي زد براي شنيدن صداي عشق
صداي عشقش
مرد غريبه هر روز بود
و هر شب نبود
***
برف مي باريد
شديد تر از هر روز
و او , هواي دلش باراني بود
شديد تر از هر روز
قدم هايش تند بود و نگاهش آهسته
با خودش فکر مي کرد , اينهمه آدم براي چه
آدم هاي مزاحمي که نمي گذاشتند چشمانش , غريبه را پيدا کند
غريبه اي که در دلش , آشنا ترينش بود
سايه چتري از راه رسيد و بعد …
- مزاحمتون که نيستم ؟
صداي شکستن شيشه آمد
غريبه در کنارش بود
صدايي گرم و حضوري گرم تر
باور نمي کرد
هر دو زير يک چتر
هر دو در کنار هم
- نه , اصلا , خيلي هم لطف کردين
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فرياد
آي عشق .. اي عشق … آي عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم مي رساني .. و چه سخت
کاش خيابان انتهايي نداشت
بوي عطر غريبه , بوي آشنايي بود , بوي خواب و بيداري
- سردتون که نيست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت مي کشيد که زبانش را يارايي براي حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود
حرارت عشق , تن آدم را مي سوزاند
غريبه تا ابتداي کوچه آمد
ابتداي کوچه اي که براي او , انتهايش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من بايد ممنون باشم که اجازه داديد همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش مي کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد
به سوي خانه , غريبه ايستاده بود و دل او هم , ايستاده تر
در را گشود و در لحظه اي کوتاه نگاهش کرد
غريبه چترش را بسته بود
***
بلوغ تازه , پژمردن جوانه هاي پيچک تنهايي
تب , شب هاي بلند و خيال پردازيهاي بلند تر
” اون منو دوست داره .. خداي من .. چقدر متين و موقر بود … ”
از اين شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا ديدار دوباره
***
خيابان هاي شلوغ , دست ها ي در جيب و سرهاي در گريبان
هر کسي دلمشغولي هاي خودش را دارد
و انتظار , چشم هاي بي تاب و دل بي تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم هاي بيگانه و تاريک و دريغ از نور , دريغ از آشناي غريبه
” نکنه مريض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگيجه و خفقان
عادت نيست , عشق آدم را اينگونه مي کند
هيچکس شبيه او هم نبود , حتي از پشت سر
” کاش ديروز باهاش حرف مي زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجيده … ”
اشک و باران , گريه و سکوت
واژه عمق احساس را بيان نمي کند
واژه .. هيچ کاري از دستش بر نمي آيد .
***
انتهاي کوچه ساکت
پنجره باز
هق هق هاي نيمه شب
و روزهاي برفي
روزهاي برفي بدون چتر
” امروز حتما مياد ”
و امروز هاي بدون آمدن
***
بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور
غريبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها
بغض بسته , پنجه هاي قطور تنهايي بر گردن ظريفش گره خورده بود
نه خواب , نه بيداري
ديوانگي , جنون … شايد براي هيچ
” اون منو دوست داشت … شايدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت تريد
پنجره هميشه باز .. و انتهاي کوچه هميشه ساکت … هميشه خلوت
آدم تا چيزي را ندارد , ندارد
غم نمي خورد
تا عشق را تجربه نکند , عاشقي را مسخره مي پندارد
و واي از آن روزيکه عاشق شود
***
پيچک زرد و چسبناک تنهايي در زير پوستش جولان مي داد
و غريبه , انگار براي هميشه , نيامده , رفته بود
مثل سرخي گونه هايش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابي اش
نگاهش از پنجره به شکوفه هاي درخت گيلاس همسايه ماسيد
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود
گاهي وقت ها , اميد هم , نا اميد مي شود
زير لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بي رحمه , داستانه , افسانه اس
از به هيچ به پوچ رسيدن
تجربه کردن درد دارد
درد عاشقي
و تمام اينها را هيچ کس نفهميد
دلي براي هميشه شکست و صدايش در شلوغي و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صداي در , و پستچي
- اين بسته مال شماست
صداي تپيدن دلش را شنيد , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته يک کتاب بود
” داستان هاي کوتاهي از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غريبه بود , با همان نگاه ,
قلبش بي محابا مي زد , و نفس هايش تند و از هم گسيخته
روي صفحه اول با خودکار آبي نوشته شده بود
” دوست عزيز , داستان سيزهم اين کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , اميدوارم برداشت هاي شخصي ام از احساساتت که مطئنم اينگونه نبوده است ببخشي , به هر حال اين نوشته يک داستان بيشتر نيست , شاد باشي و عاشق ”
احساس سرگيجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو مي کرد ,
داستان سيزدهم :
(( درد عاشقي ))
هر نگاه بستگي به احساسي که در آن نهفته است , سنگيني خاص خودش را دارد
و نگاهي که گرماي عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کني , تنت را مي سوزاند
اولين بار که سنگيني يک نگاه سوزنده را احساس کرد …
…………………………………..
…………………………
……………….
…….
….***
آهسته لغزيد
سايش پشت بر ديوار
سقوط کرد
و ديگر هيچ …..



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» عناوين آخرين مطالب